هنــــر تجســمی

مطالب و آثار هنــــری

هنــــر تجســمی

مطالب و آثار هنــــری

قیصر امین پور

 

 

موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است


تا شعله در سریم ،پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است


ما مرغ بی پریم ،از فوج دیگریم
پرواز بال ما ،در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ،بر پرده خیال
اعجاز ذوق ما،در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم،جز سایه ای ز خویش
آیین آیینه ،خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان،خواندیم و خامشی
پاسخ همین ترا،تنها،شنیدن است

بی درد و بی غم است ،چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ،از کال چیدن است

                                                             "قیصر امین پور"
   اشعاری از قیصر امین پور در ادامه مطالب


  

                                                 اشعاری از قیصر امین پور



حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
                       وقت رفتن است


بازهم همان حکایت همیشگی  !


پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

 

ناگهان 
         
  چقدر زود
                         دیر می شود!
  

 

                 

 

 درد واره ها

 

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

                                                         ***************

 نی نامه  

 

خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل
را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد
کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر
سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای
نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل
تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانگاهی است از دل
عَلَم،
تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی
رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر
سوز

چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟

سری
سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه
او
غم غربت، غم دیرینه او

غم نی، بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در
سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی
است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره
نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل
به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر
که
با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر،
باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق
سر داد
اگر
نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون
نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق
!
به روی
نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست



                                        ****************

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم


                                                 


 

                               ***************************

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا     خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها     خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور     بر سرتختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او    هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان    نقش روی دامن او ، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش     سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او ، آفتاب    برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست    هیچ کس را در حضورش راه نیست.

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود    از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین    خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود    مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت    مهربانی هیچ معنایی نداشت

هرچه می پرسیدم، از خود ، از خدا    از زمین، ازآسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست    پرس و جو از کار او کاری خطاست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است    آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند    تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند    کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی ، عذابت می کند    در میان آتش ، آبت می کند

با همین قصه ، دلم مشغول بود    خوابهایم ، خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم    در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین     بر سرم باران گرز آتشین

محو می شدنعره هایم، بی صدا    در طنین خندة خشم خدا

نیت من، در نماز و در دعا    ترس بود و وحشت از خشم خدا

هرچه می کردم ، همه از ترس بود    مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه     مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله    سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود    مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر    راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا    خانه ای دیدم ، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست؟    گفت: اینجا خانه خوب خداست!

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند    گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرد    با دل خود ، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش، پس آن خدای خشمگین    خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟!

گفت : آری ، خانه او بی ریاست    فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است    مثل نوری در دل آئینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی    نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانیهای اوست    حالتی از مهربانیهای اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است    مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست ، معنی می دهد    قهر هم با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود ، قهر نیست    قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم ، این خداست    این خدای مهربان و آشناست

دوستی ، از من به من نزدیکتر    از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد    نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود    چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا    دوست باشم ، دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد     سفره دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد    صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت    با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد    مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند    با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد    با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت    می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا    پیش از اینها فکر می کردم خدا

"قیصر امین پور"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد